• وبلاگ : اين نجواي شبانه من است
  • يادداشت : يا حسين شهيد
  • نظرات : 10 خصوصي ، 16 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + هومر 
    نان نور!

    استاد مجاهدي نقل کرده اند :
    مدت‌ها اين توفيق نصيب من شده ‌بود كه صبح‌ها پيش از رفتن به محل كار، به خدمت حضرت آقاي مجتهدي شرفياب مي‌شدم و صبحانه را در خدمت ايشان صرف مي‌كردم.
    به خاطر دارم يك روز صبح كه مطابق معمول به خدمت ايشان رسيدم، اجازه خواستم كه سفره صبحانه را پهن كنم. فرمودند:

    آقاجان! امروز صبحانه را مهمان مولا هستيم و قرار است براي مان «نان نور» بياورند! تأمل كنيد، خواهد رسيد!<\/h5>

    من كه خوارق عادات و كرامات بي‌شماري را تا آن روز از آن مرد خدا ديده بودم، در صدق گفتارشان ترديد نكردم و مي‌دانستم كه اين امر اتفاق خواهد افتاد ولي نمي‌فهميدم كه مقصود ايشان از « نان نور» چيست؟ آيا خوردني است و يا تماشا كردني؟! ايشان هنگامي كه تعجب مرا مشاهده كردند، فرمودند:

    در سيري كه به هنگام سحر داشتم، حضرت مولا به من فرمودند: امروز، شما نان نور خواهيد خورد!
    عرض كردم:
    يا سيدي و مولاي! نان نور چه نوع ناني است؟!
    حضرت، با دست مبارك ناني را به من نشان دادند و فرمودند:
    اين نان را مي‌گويم! ناني بود كه با زعفران دايره‌اي بر روي آن نقش بسته بود و در وسط دايره، كلمه « نور» با خط زيبايي خود نمايي مي‌كرد.<\/h5>

    حدود بيست دقيقه از ورود من به خانه ايشان گذشته بود كه صداي زنگ خانه به صدا در آمد.
    هنگامي كه در را گشودم با پيرمردي قد خميده و نوراني كه قيافه‌اي گيرا و چشماني جذاب داشت روبرو شدم. بعد از سلام و احوالپرسي از من پرسيد:
    آقاي مجتهدي تشريف دارند؟
    گفتم:
    بله!
    گفتند:
    به ايشان به گوييد فلاني به ديدار شما آمده است.
    وقتي كه آقاي مجتهدي نام او را شنيدند انبساط زايد الوصفي در ايشان پديدار شد و فرمودند:

    فوراً ايشان را راهنمايي كنيد! ايشان از دوستداران ديرينه مرحوم حاج ملا آقاجان زنجاني است و از شدت علاقه و محبتي كه به آن مرحوم دارند و از بس كه به ياد ايشان هستند، همان قيافه حاجي را پيدا كرده‌اند! اگر مي‌خواهي مرحوم حاج ملا آقاجان را ببينيد، او را تماشا كنيد!<\/h5>

    پس از ورود آن پير مرد نوراني به حياط خانه، به محض اين كه چشمش به جمال آقاي مجتهدي افتاد مشتاقانه آغوش را گشود، و آن دو بزرگوار يكديگر را در بغل گرفته و به شدت مي‌گريستند.
    آن پير مرد نوراني پس از نشستن بر سر سفره، رو به حضرت آقاي مجتهدي كرده، گفتند:
    ديروز در تهران شخصي به سراغ من آمد و پرسيد: شما آقاي مجتهدي را مي‌بينيد؟!
    گفتم:
    براي چه اين سئوال را از من مي ‌كنيد؟
    گفت:
    امانتي در پيش من دارند كه مي‌خواهم به ايشان برسد.
    پرسيدم:
    چه امانتي؟

    گفت:
    من به كار نانوايي و خشكه پزي در تهران اشتغال دارم، مدت‌ها پيش با خود نذر كرده‌بودم كه اگر حاجت من برآورده شود، نان روغني مخصوصي براي آقاي مجتهدي آماده كنم. حاجتم برآورده شد و من امروز سر فرصت ناني را كه نذر ايشان كرده بودم، پخته‌ام و به همراه خود آورده‌ام. اگر لطف كنيد و به دست ايشان بسپاريد ممنون خواهم شد، و من اينك حامل آن امانتم!

    پير مرد دستمالي را كه به همراه داشت باز كرد و ناني كه مشخصات آن را حضرت آقاي مجتهدي برايم بازگو كرده بودند، در سفره گذارد!

    آقاي مجتهدي با ديدن آن نان زغفراني و مشاهده كلمه زيباي « نور» كه در وسط آن نقش بسته بود. انبساط مضاعفي پيدا كردند و در حالي كه قطره‌هاي درشت اشك شوق بر رخسارشان جاري بود، با لحني دلنشين و با آوايي بلند به خواندن ابياتي از اين غزل لسان الغيب حافظ شيرازي پرداختند:

    بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت
    گفتمش: در عين وصل، اين ناله و فرياد چيست؟<\/h5>
    و اندر آن برگ و نوا، خوش ناله‌هاي زار داشت
    گفت: ما را جلوه معشوق بر اين كار داشت<\/h5>

    سپس نان را به سه قسمت تقسيم كردند، قسمتي از آن را به آن پيرمرد نوراني، قسمت ديگري را به من دادند، و قسمت سوم را خود تناول فرمودند.
    پس از گذشت سي و اندي سال از اين ماجرا هنوز عطر و طعم دلنشين آن نان زعفراني را در كام خود احساس