استاد مجاهدي نقل کرده اند : مدتها اين توفيق نصيب من شده بود كه صبحها پيش از رفتن به محل كار، به خدمت حضرت آقاي مجتهدي شرفياب ميشدم و صبحانه را در خدمت ايشان صرف ميكردم.به خاطر دارم يك روز صبح كه مطابق معمول به خدمت ايشان رسيدم، اجازه خواستم كه سفره صبحانه را پهن كنم. فرمودند:
من كه خوارق عادات و كرامات بيشماري را تا آن روز از آن مرد خدا ديده بودم، در صدق گفتارشان ترديد نكردم و ميدانستم كه اين امر اتفاق خواهد افتاد ولي نميفهميدم كه مقصود ايشان از « نان نور» چيست؟ آيا خوردني است و يا تماشا كردني؟! ايشان هنگامي كه تعجب مرا مشاهده كردند، فرمودند:
حدود بيست دقيقه از ورود من به خانه ايشان گذشته بود كه صداي زنگ خانه به صدا در آمد.هنگامي كه در را گشودم با پيرمردي قد خميده و نوراني كه قيافهاي گيرا و چشماني جذاب داشت روبرو شدم. بعد از سلام و احوالپرسي از من پرسيد:آقاي مجتهدي تشريف دارند؟گفتم:بله!گفتند:به ايشان به گوييد فلاني به ديدار شما آمده است.وقتي كه آقاي مجتهدي نام او را شنيدند انبساط زايد الوصفي در ايشان پديدار شد و فرمودند:
پس از ورود آن پير مرد نوراني به حياط خانه، به محض اين كه چشمش به جمال آقاي مجتهدي افتاد مشتاقانه آغوش را گشود، و آن دو بزرگوار يكديگر را در بغل گرفته و به شدت ميگريستند.آن پير مرد نوراني پس از نشستن بر سر سفره، رو به حضرت آقاي مجتهدي كرده، گفتند:ديروز در تهران شخصي به سراغ من آمد و پرسيد: شما آقاي مجتهدي را ميبينيد؟!گفتم:براي چه اين سئوال را از من مي كنيد؟گفت:امانتي در پيش من دارند كه ميخواهم به ايشان برسد.پرسيدم:چه امانتي؟گفت:من به كار نانوايي و خشكه پزي در تهران اشتغال دارم، مدتها پيش با خود نذر كردهبودم كه اگر حاجت من برآورده شود، نان روغني مخصوصي براي آقاي مجتهدي آماده كنم. حاجتم برآورده شد و من امروز سر فرصت ناني را كه نذر ايشان كرده بودم، پختهام و به همراه خود آوردهام. اگر لطف كنيد و به دست ايشان بسپاريد ممنون خواهم شد، و من اينك حامل آن امانتم!پير مرد دستمالي را كه به همراه داشت باز كرد و ناني كه مشخصات آن را حضرت آقاي مجتهدي برايم بازگو كرده بودند، در سفره گذارد!آقاي مجتهدي با ديدن آن نان زغفراني و مشاهده كلمه زيباي « نور» كه در وسط آن نقش بسته بود. انبساط مضاعفي پيدا كردند و در حالي كه قطرههاي درشت اشك شوق بر رخسارشان جاري بود، با لحني دلنشين و با آوايي بلند به خواندن ابياتي از اين غزل لسان الغيب حافظ شيرازي پرداختند:
سپس نان را به سه قسمت تقسيم كردند، قسمتي از آن را به آن پيرمرد نوراني، قسمت ديگري را به من دادند، و قسمت سوم را خود تناول فرمودند.پس از گذشت سي و اندي سال از اين ماجرا هنوز عطر و طعم دلنشين آن نان زعفراني را در كام خود احساس