پيام
+
ابوعمر زجاجى انسانى وارسته و نيكوكار بود ، ميگويد: مادرم از دنيا رفت ، خانه اى را از او به ارث بردم ، خانه را به پنجاه دينار فروختم و عازم حج شدم ، چون به سرزمين نينوا رسيدم ، دزدى در برابرم سبز شد ، به من گفت: چه دارى؟http://momen313.blogfa.com/
رزگل
90/8/17

رزگل
در درونم گذشت راستى و صدق امرى پسنديده و مورد دستور خداوند است ، خوب است به اين دزد حقيقت مطلب را بگويم ، گفتم: مرا كيسه اى است كه بيش از پنجاه دينار در درون آن نيست ، گفت: كيسه را به من بده ، كيسه را به او دادم ، شمرد و سپس باز گرداند ، گفتم: چه شد؟1
رزگل
گفت: آمدم پول تو را ببرم ، راستى تو ، مرا برد ، از چهره اش نور ندامت پديدار شد ، معلوم بود در درونش از وضع گذشته خود توبه كرده ، از مركب پياده شد ، به من گفت سوار شو، گفتم: نياز به سوارى ندارم ، اصرار كرد سوار شدم ، او هم به دنبال من پياده به حركت آمد ، به ميقات رسيديم ، به حال احرام درآمد ، آنگاه به جانب حرم شتافت ، تمام اعمال حج را در كنار من به جاى آورد ، بعد از آن ، از دنيا رفت
هادي قمي
منم از اين نفسا مي خوام
رزگل
اگه بدست آوردين بدميد به ما بلکم در حرم يار بميريم