پيام
+
*يا رئوف*...نقل کرده اند که مردي خدمت پيامبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) آمد و اسلام آورد. روزي خدمت رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسيد و سوال کرد: « اگر گناه بزرگي انجام داده باشم، توبه من پذيرفته مي شود؟» فرمودند:«خداوند، توّاب و رحيم است.» عرض کرد:« اي رسول خدا! گناه من بسيار عظيم است.» فرمودند:«عفو خدا از آن بزرگتر است.»
*ابرار*
92/12/7
رزگل
عرض کرد:« در جاهليت به سفر دوري رفته بودم، در حالي که همسرم باردار بود.پس از چهار سال بازگشتم. همسرم به استقبالم آمد. دخترکي را در خانه ديدم. پرسيدم: «اين دختر کيست؟». گفت: «دختر يکي از همسايه هاست!». من فکر کردم ساعتي بعد به خانه خود مي رود، امّا با تعجّب ديدم که نرفت. غافل از اينکه او دختر من است و مادرش اين واقعيت را کتمان مي کند؛مبادا به دست من کشته شود. گفتم:«راستش را بگو. اين دختر کيست؟
رزگل
گفت: « به خاطر داري هنگامي که به سفر رفتي، باردار بودم. اين نتيجه همان حمل و دختر توست.»
آن شب را با کمال ناراحتي خوابيدم. صبح از بستر برخاستم و کنار بسترِ دخترک رفتم. در کنار مادرش به خواب رفته بود. او را از بستر بيرون کشيدم و بيدارش کردم و گفتم:« همراه من به نخلستان بيا.» او به دنبال من حرکت مي کرد تا نزديک نخلستان رسيديم.
رزگل
من شروع به کندن حفره اي کردم و او به من کمک مي کرد که خاک را بيرون آورم. هنگامي که کندن حفره تمام شد، *زير بغل او را گرفتم و در وسط حفره افکندم... سپس دست چپم را روي کتفش گذاشتم که بيرون نيايد و با دست راست بر روي او خاک مي ريختم* و او پيوسته دست و پا مي زد و مظلومانه فرياد مي کشيد: «پدر جان! با من چه مي کني؟»
رزگل
در اين هنگام، *مقداري خاک روي محاسن من ريخت. او دستهايش را دراز کرد و خاک را از صورت من پاک نمود*؛ ولي من همچنان با قساوت تمام روي او خاک مي ريختم تا آخرين ناله هايش در زير قشر عظيمي از خاک محو شد.»
رزگل
هر دو چشم پيامبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) از شنيدن اين سخنان پر از اشک شد و در حالي که بسيار ناراحت بود و اشکهايش را پاک مي کرد،فرمود:«اگر نه اين بود که* رحمت خدا *بر غضبش پيشي گرفته، لازم بود هر چه زودتر از تو انتقام بگيرد.»
رزگل
:'(
سكوت خيس
:(
باران اشک
قبلا خونده بودمش.ممنون جالب بود
❀نياز
:'(