• وبلاگ : اين نجواي شبانه من است
  • يادداشت : بيهوده مپندار....
  • نظرات : 0 خصوصي ، 8 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + قلم 

    سلام

    خيلي عالي بود...

    ممنون

    مي نويسم شايد جالب باشه:

    مادرم تعريف ميكنه از اونجايي كه كل دهه محرم توي خونشون نذري ميدادن و درب خونه روي همه باز بوده، اتفاقات جالي مي افتاده كه از اون جمله اينه كه:

    صبحب پدربزرگم (كه خدا رحمتشون كنه) از خواب بيدار ميشن و مصرانه مي پرسه ديروز چه كسي زير ديگ برنج رو روشن كرده؟

    بچه ها جواب ميدن كه آشپز چند بار صدا زد برام آتيش بياريد ، چون شلوغ بود و كسي به قريادش نرسيد يادش اومد توي جيب خودش كبريت داره... پس خودش با كمي نفت زير ديگ رو روشن كرد...

    حال اين پدر بزرگ ما منقلب ميشه... جوياي علت ميشن ميگه:

    خواب ديدم آقايي بر تخت و دو نفر دو طرفش ايستاده اند و ليست كامل اقلامي كه ما ديروز براي نذري استفاده كرديم رو براشون مي خونن و چك مي كنن... تموم كه شد آقا پرسيدن اون نخ كبريت فلاني رو هم نوشتيد كه جواب دادن : نه جا افتاده و خود آقا تاكيد مي كنن الان اونم اضافه كنيد....

    بعد هم به من فرمودند: فلان مقدار نمك و زرجوبه اضاف اومده كه بايد براي دفعات بعد استفاده كنيد... و ما چك كرديم ديديم واقعا همون قدري كه پدر در خواب ديده بود اضاف اومده...

    يا حسين.....

    موفق باشي/ فعلا

    پاسخ

    سلامجالب بود كاش به خواب ماهم ميومدن