اولین بار خواستیم بریم راهپیمایی روز قدس البته بی اذن پدر گرامی
...اماده شدم با این که خیلی خسته بودم به خاطر کم خوابی شب قبل البته خیلی هم زود نرفتم
حدودا ساعت 11.30 تو ایستگاه اتوبوس
افتاب شدید، یه خانوم مسنی بهم روزنامه داد نشستم کنارش تو سایه
شروع کرد به صحبت کردن
...
.
.
.به این فکر میکردم بی اذن پدر درسته برم یا نه؟
.
یه خانوم جوونتر بهمون پیوست نشست کنارمون
منتظر اتوبوس شدیم
.
.
.
.
زمان گذشت اتوبوسی نیومد
خانوم جوونتر بلند شد رفت طرفی که اقایون هم بودن دیدم باز داره برمیگرده سمت ما با یه اقایی
...
چی شد؟
نقل به مضمون (هیچی به شوهرم گفتم برو ماشینو بیار با ماشین بریم بلاخره یه جا پارکش میکنیم
.
.
.
.
.
سوار بر ماشین ....رفتند
خانوم مسن دلش شکست :چی میشدمارم سوار میکردن
.
.
.این جمله رو چندین بار زیر لب زمزمه کرد
ساعت شد 12.15
همچنان مردم یکی یکی پراکنده میشدند
کودک خردسالی به پدرش میگفت: بازم وایسیم میاد
...
.
.
.
.
ساعت شد 12.35 دقیقه
خبری نشد
خداحافظی کردم برگشتم خونه
تنها خوبی که داشت خرید واسه افطار بود
ولی نه بی انصافیه ..دعا های اون خانوم مسنه در حقم خیلی عالی بود
هر چند شایدم هم جزو کسایی حساب بیام که رفتند تظاهرات ،هم بی اذن پدر نرفتم راه پیمایی!
/با1تیر 2نشون!!!!.. )
اینم اولین خاطره ما از راهپیمایی روز قدس پی نوشت:ما که نفهمیدیم این همه سرویس که میگفتند کجا اماده باش بودند
البته اشکال نداره چون همه روزه بودند ساندیس نمیدادند
!!!!!!
کلمات کلیدی: