یا لطیف
دلم تنگه برای آغوشت ....
برای خونه باصفایی که هر وقت میومدم همه خاطرات کودکیم رو لحظه لحظه ورق میزدم....
یادبازی لی لی تو حیاط یا وسطی تو دالون کوچیک بیرون خونه .....
یاد اون موقعی که وقتی بابا بزرگ میومد دستاش پر بود از خوراکی ومنو صدا میزد....
یاد اون موقع ای که از صبح به انتظار ما لحظه شماری میکردی....با صدای زنگ در خونه میومدی استقبالمون...
دلم برای آغوشت تنگه....
وقتی با همه وجودم تو رو در اغوش میکشیدم ...
.
دلم برای اون روزایی تنگه که شب تاسوعا یه زیر انداز کوچولو میدادی دستمون
میگفتی تا کسی نیومده برید جاتون رو بندازید کنار جوی آب خیابون که هیت ها رد میشند ببینیدشون....
هیچ گاه یاد ندارم لبخندت رو محو کنی.....همیشه درب خونت باز بود همیشه .....روی خوش که میگند یعنی چهره موجه تو......
همه از بودن در خونه تو لذت میبردند....
هیچ گاه لحظه جدایی یادم نمیره ...حتی در لحظه مرگ هم لبخند بر لب بودی...حتی همون لحظه هم ناراحت از زحمت دیگران ...
هیچ گاه یادم نمیره زنی رو که بعد مرگت جلوی من رو گرفت گفت شما کی ایشون میشید....گفتم نوه....
گفت وقتی اومدم این شهر غریب غریب بودم ...تنها کسی که همیشه بهم سر میزد که تنها نمونم مادر بزرگت بود....
بغضم ترکید! ....
وخیلی چیزهای دیگری که ....شاید بهتره بیان نشه.... گاهی دلم خیلی برای اغوشت تنگه...خیلی.....
دیگه نه خونه صفایی داره ...نه شهر....نه خاطره هام....که جز دلتنگی چیزی ندارند....
پی نوشت:با دیدن فید نسیم یاد مادر بزرگم افتادم وقتی اینو مینوشتم از وسطای متن یادم اومد که سالگرد مادربزرگمه وناخود اگاه با هم تلاقی خورد.......
کلمات کلیدی: