یا رئوف
همیشه دلم میخواست یه تجربه کلاس با گروه سنی زیر 12 سال داشته باشم .....
شاید بیشترین نگرانی برای اموزش تاثیر پذیری کودک از خود مربی باشه تا اموزش اونچه که براش اومدن...
باید مراقب همه حرف هام وحرکاتم باشم ....سعی کردم همون اول بهشون بفهمونم که با اسم خدا شروع کنید تا کمکتون کنه برای کار بهتر....
برای شروع خواستم با وضو باشم ....معتقدم هر چیزی که نوری داره اثر خودش رو میزاره مخصوصا اگه مخاطبت افراد لطیف ومعصومی چون کودک باشه....
دیدن چشم های نگران یه مادر که بیشتر از این که توقع یاد دادن نقاشی رو ازم داشته باشه ...میخواد روی خلقیاتش بچه هاش کار کنم.....
باید هم روانکاو باشم هم مربی نقاشیشون ..هر چند بی ربط هم نیست ..چون با هر خطی که میکشند یه دنیا برای حرف دارند
باید تمام حواسم به دختر کوچولویی باشه که تمام حواسش به گفتگوی بین من وداداششه ..... اون حسادتی که شنیده بودم رو کاملا درک کردم...
چقدر زندگی کردن با کودکان لذت بخشه حتی اگه فقط یه ساعت باشه ....وارد دنیایی میشم که همه زندگیم خلاصه شده در اون دوران.....
دوتا شاگرد خواهر وبرادر....برادر خلاق باهوش وتصویر گری ذهنی عجیب وخواهر لطیف و بسیار حساس که تمام تلاشش اینه که بهتر عمل کنه....
تازه میفهمم که معلم چقدر وظیفش سنگینه مخصوصا که با روح و روان یه کودک در ارتباطه.....مادرشدن چقدر سخته خدا.....
همون اول که دختر رو دیدم :
من: وای چه دختر خوشگلیه .....
مادر: اره از داداشش خیلی خوشگلتره
من : نه هر دوشون خیلی خوشگلند هر کدوم یجور
دختر تمام مدت تو کلاس سرش توی نقاشیش بود وقتی باهاش حرف میزدم سرشم بلند نمیکرد ...مگر وقتی تاکید میکردم....
پسر تمام مدت از علاقه هاش حرف میزد واز چیز هایی که کشیده وداستانایی که ترسیم کرده....
دختر نگاه نمیکرد ولی حواسش به ما بود....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد کلاس :
گفتگوی من ومادر :
وهمچنان نگرانی مادر از روحیات دخترش...
گویا کمی ارومتر شد .....
در نهایت گفت تاثیر پذیری این دوتااز شما الان خیلی زیاده (وظیفه سنگین) ولی خوشحالم که در کنارشما هستن ...چهره ارومتون تاثیر زیادی روی این دوتا خواهد داشت ...
احساس من: با این که جلسه اول کوتاه بود ولی خداروشکر حس کردم پسره خیلی تمایل نشون میده از شیوه کاریمون ...وتمایل داره به حرف زدن با هام در مورد کارهاش.
دختره با این که بروز نمیداد ولی به محض این که وارد خونشون شد با صدای بلند گفت مامان ببین نقاااااااااااااااااااااااااااشیمو دی: :)))
کاش میتونستم یک عالمه از بچه های سرزمینمون رو اموزش بدم چون برام با ارزشند به خاطر ضمیر پاکی که دارند.....
خداروشکر میکنم به خاطر این نعمت....
ریز نوشت: چهرم خیلی هم اروم نیستا باور نکنید :))) ــــــــــــــــــــ
قبلا از مادرش شنیده بودم که اطرافیان خیلی میگن پسرتون خیلی خوشگله دخترت چرا اینقدر سیاهه و......دختره اصلا هم زشت نبود(به مادرشم گفتم دختر زیباتر از پسره هست ) بنظرم بسیار نازه واقعا برای اطرافیانی که درک درستی از زیبایی ندارند متاسفم...
کلمات کلیدی: