یا مقلب القلوب والابصار
دخترک عاشقش شده بود ...این چندمین باری بود که در راهروی دانشگاه سر راهش او را میدید... پسری زیبا متین با چشمهای فروهشته.....
ولی دختر ظاهر مناسبی نداشت....
دردی وجودش را گرفته بود که توان ماندن در خانه برایش نبود....
دلش میخواست هر روز بایستد تافقط عبور او را نظاره گر باشد....
آن روز فرق میکرد... او رد شد دخترک ناخواسته سلامی کرد...پسر با جواب کوتاهی گذشت...
روز بعد همینطور....
تا روز سوم
دخترک با خود اندیشید باید بیشتر دلبری کند ... ظاهرش را جلوه داد وبا خود اندیشید اگر یکبار فقط یکبار در من بنگرد دیگر تمام است....
او رد شد دخترک سر راهش ایستاد وبا صدای بلند سلام کرد ..پسر : علیک سلام خواهرم
دختر: ببخشید سوالی داشتم در مورد فلان درس .... وهمچنان ادامه میداد
پسر سکوت کرده بود وبا دقت گوش میداد وشروع کرد به پاسخ ..در این حین دختر با صدای بلندتری که کمی پرخاش داشت گفت: شما ادب نداری وقتی با کسی حرف میزنید به زمین فقط نگاه میکنید...
پسر سرش را بلند کرد ونگاهی به دختر جوان انداخت ..... دختر خوشحال از برقراری رابطه نگاه .... ولی باز هم نگاه پسر سرد سرد بود ...
پسر جوان به ارامی از کنار دختر گذشت.....حتی ذره ای در قدمهایش هم تفاوتی ایجاد نشد......و عبـــــــــــــــــــــور کرد
وقتی چشم وقلب ودلت را برای خدا محجوب تربیت کنی هیچ دختر بزک کرده بی حجابی در تو اثر نخواهد کرد
دلدادگان چو ساغر از دلبر گرفتند از غیر دلبر دامن دل، برگرفتند
ریزنوشت: بهانه نیار .... از خودت شروع کن...
کلمات کلیدی: