پيام‌هاي اتاق

در همان حال دلم شکست و اشکم جاري شد. به امام زمان(عج) متوسل شدم و عرض کردم: «سيدي! من براي شما زحمت مي‏کشم و اين کار مال شماست. پس شما بايد به من کمک کنيد».

ناگهان گويا به من الهام شد که در ميان کتاب‏هاي پاره و اوراق باطله‏اي که در گوشه طاقچه اتاق بود بگردم. با اينکه قبلاً چندين بار آنها را زير و رو کرده بودم و حتي احتمال هم نمي‏دادم که مطلوب من آن جا باشد. بلافاصله از جا برخاستم و مجدداً آنها را جستجو کردم. ناگهان به نسخه‏اي از کتاب تهذيب برخوردم که با خط بسيار جالبي نوشته شده بود. فوري آن را برداشتم و مورد استفاده قرار دادم

آن کتاب چند روزي نزد من بود و مطالب آن را مورد استفاده قرار دادم. بعد از پايان کارم آن کتاب ناپديد شد و هرچه گشتم آن را نيافتم. منبع: داستان‏هايي از زندگي علماء، تأليف محمدتقي صرفي، دفتر نشر برگزيده قم. (با اندک تصرف و ويرايش)

حيف نيس اين اتاق سوت و كور بمونه؟

ممنون بسيار عالي:)

خواهش ميکنم:)

خيلي زيبا