یا لطیف
یه دنیا چشم دیدن که وقتی چیزی میسوزه دود ازش بلند میشه
ولی من بارها به چشم خودم دیدم که وقتی دلم سوخت دود نبود آب بود.....
وقتی دلم سوخت..... اشک بود
وقتی دلم سوخت ....دود نبود ..آه بود
وقتی چیزی میسوزه خاکستره که ازش میمونه
یه عمر دل میسوزه ...دریغ از یه ذره خاکستر....
نمیدونم شاید همین به باورم برسونه که قیامت بدن ها که میسوزند دوباره شکل اولشون میشند وباز میسوزند ....
ولی قصه دل سوخته ...قصه قربه ...قصه وارفتن چسب بین آدم ودنیاش....
جلوی آتش نشستم چوب ها میسوخت ...چشمم می سوخت .... چه انتظاری داری از چشمایی که یه دل سوخته همراهشه......
چگونه شاد شود اندرون غمگینم به اختیار که از اختیار بیرون است
بــــــــــــــــبار ای ابر بهار ........با دلم به هوای زلف یار .....داد وبیداد از این روزگار......
بــــــــــــــــــــــــبار ای بارون ببار با دلم گریه کن خون کن ببار.............
کلمات کلیدی: دل نوشته هایم .....
یا رئوف
گاهی کنایه ها اینقدر در روحت نفوذ میکنند که دلت میخواد همشو گوله گوله از چشمات بریزی بیرون.....
وانگشتتو تو حلقت فرو ببری شاید بتونی بالا بیاریشون....
گاهی سکوت معنای نجابت نمیدهد!
گاهی فریاد بی حیایی نیست!
گاهی نگاهی به عمق چ ش م ا ن م بنداز ... مفهوم درد را خواهی دید...
اصلا مفهوم درد رو میفهمی!
کجا دنبال مفهومی برای درد میگردی؟
به چ ش م ا ن م نگاهی کن ......!!!
روحم مچاله است ........
کلمات کلیدی: دل نوشته هایم .....، دلنوشته هایم.....
یا لطیف
امروز به ریحون گفتم پایه ای بعد اداره بریم پارک..
گفت بریم آخه یکاری در خصوص امر خیر داشتیم گفتیم بریم حرف بزنیم واینا
خیلی خندیدیم جاتون خالی دونفری واقعا بهمون خش گذشت.....
به کمک الله در لحظات غم هم سعی میکنیم خوش بگذره...
امروز هوای کودکی دور سرم رژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژه میرفت
رفتیم نشستیم تو چمن دو تایی فقط میخندیدیم ...
بعد تو مسیر با صحنه های سانسور نشده مواجه میشدیم
هوای کودکی رو یادتونه ..یهو تو چشمام برق شیطنت به ریحون گفتم بریم زمین بازی بچه هااونم پایه ...
سوار تاب شدیم اووووووووووووووووووووه خیلی خوش گذشت ..
اینم اثرش
بعد با یه نینی خیلی خوشمزه گپ زدیم میخواستم بشونمش رو پام تاب بخوریم گفت خودم بلدم تهنا
منم گرفتم ولی نشون نمیدم
داشتیم میرفتی یه درخت دیدم خیلی بانمک بود ولی بوی بادکنک میداد
رفتم زیرش ریحون یه عکس یادگاری گرفت ..یاد اونایی افتادم میان تهران میرن کنار ازادی عکس میگیرن دی:
این عکس بزرگترین افتخار ریحون در کنار استاد سناییه :))))))))))))
خلاصه فارغ از هر گونه درگیری ذهنی یکساعتی خوش بودیم ....مثل کودکیامون
نکته اخلاقی داستان:
یه دوست خوب .یه پارک خوب.یه ماه خوب..=تخلیه انرژی وخستگیت ...انشالله همتون همشو با هم داشته باشید)
کلمات کلیدی: دلنوشته هام....
یا رئوف
همیشه دلم میخواست یه تجربه کلاس با گروه سنی زیر 12 سال داشته باشم .....
شاید بیشترین نگرانی برای اموزش تاثیر پذیری کودک از خود مربی باشه تا اموزش اونچه که براش اومدن...
باید مراقب همه حرف هام وحرکاتم باشم ....سعی کردم همون اول بهشون بفهمونم که با اسم خدا شروع کنید تا کمکتون کنه برای کار بهتر....
برای شروع خواستم با وضو باشم ....معتقدم هر چیزی که نوری داره اثر خودش رو میزاره مخصوصا اگه مخاطبت افراد لطیف ومعصومی چون کودک باشه....
دیدن چشم های نگران یه مادر که بیشتر از این که توقع یاد دادن نقاشی رو ازم داشته باشه ...میخواد روی خلقیاتش بچه هاش کار کنم.....
باید هم روانکاو باشم هم مربی نقاشیشون ..هر چند بی ربط هم نیست ..چون با هر خطی که میکشند یه دنیا برای حرف دارند
باید تمام حواسم به دختر کوچولویی باشه که تمام حواسش به گفتگوی بین من وداداششه ..... اون حسادتی که شنیده بودم رو کاملا درک کردم...
چقدر زندگی کردن با کودکان لذت بخشه حتی اگه فقط یه ساعت باشه ....وارد دنیایی میشم که همه زندگیم خلاصه شده در اون دوران.....
دوتا شاگرد خواهر وبرادر....برادر خلاق باهوش وتصویر گری ذهنی عجیب وخواهر لطیف و بسیار حساس که تمام تلاشش اینه که بهتر عمل کنه....
تازه میفهمم که معلم چقدر وظیفش سنگینه مخصوصا که با روح و روان یه کودک در ارتباطه.....مادرشدن چقدر سخته خدا.....
همون اول که دختر رو دیدم :
من: وای چه دختر خوشگلیه .....
مادر: اره از داداشش خیلی خوشگلتره
من : نه هر دوشون خیلی خوشگلند هر کدوم یجور
دختر تمام مدت تو کلاس سرش توی نقاشیش بود وقتی باهاش حرف میزدم سرشم بلند نمیکرد ...مگر وقتی تاکید میکردم....
پسر تمام مدت از علاقه هاش حرف میزد واز چیز هایی که کشیده وداستانایی که ترسیم کرده....
دختر نگاه نمیکرد ولی حواسش به ما بود....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد کلاس :
گفتگوی من ومادر :
وهمچنان نگرانی مادر از روحیات دخترش...
گویا کمی ارومتر شد .....
در نهایت گفت تاثیر پذیری این دوتااز شما الان خیلی زیاده (وظیفه سنگین) ولی خوشحالم که در کنارشما هستن ...چهره ارومتون تاثیر زیادی روی این دوتا خواهد داشت ...
احساس من: با این که جلسه اول کوتاه بود ولی خداروشکر حس کردم پسره خیلی تمایل نشون میده از شیوه کاریمون ...وتمایل داره به حرف زدن با هام در مورد کارهاش.
دختره با این که بروز نمیداد ولی به محض این که وارد خونشون شد با صدای بلند گفت مامان ببین نقاااااااااااااااااااااااااااشیمو دی: :)))
کاش میتونستم یک عالمه از بچه های سرزمینمون رو اموزش بدم چون برام با ارزشند به خاطر ضمیر پاکی که دارند.....
خداروشکر میکنم به خاطر این نعمت....
ریز نوشت: چهرم خیلی هم اروم نیستا باور نکنید :))) ــــــــــــــــــــ
قبلا از مادرش شنیده بودم که اطرافیان خیلی میگن پسرتون خیلی خوشگله دخترت چرا اینقدر سیاهه و......دختره اصلا هم زشت نبود(به مادرشم گفتم دختر زیباتر از پسره هست ) بنظرم بسیار نازه واقعا برای اطرافیانی که درک درستی از زیبایی ندارند متاسفم...
کلمات کلیدی:
یا لطیف
دلم تنگه برای آغوشت ....
برای خونه باصفایی که هر وقت میومدم همه خاطرات کودکیم رو لحظه لحظه ورق میزدم....
یادبازی لی لی تو حیاط یا وسطی تو دالون کوچیک بیرون خونه .....
یاد اون موقعی که وقتی بابا بزرگ میومد دستاش پر بود از خوراکی ومنو صدا میزد....
یاد اون موقع ای که از صبح به انتظار ما لحظه شماری میکردی....با صدای زنگ در خونه میومدی استقبالمون...
دلم برای آغوشت تنگه....
وقتی با همه وجودم تو رو در اغوش میکشیدم ...
.
دلم برای اون روزایی تنگه که شب تاسوعا یه زیر انداز کوچولو میدادی دستمون
میگفتی تا کسی نیومده برید جاتون رو بندازید کنار جوی آب خیابون که هیت ها رد میشند ببینیدشون....
هیچ گاه یاد ندارم لبخندت رو محو کنی.....همیشه درب خونت باز بود همیشه .....روی خوش که میگند یعنی چهره موجه تو......
همه از بودن در خونه تو لذت میبردند....
هیچ گاه لحظه جدایی یادم نمیره ...حتی در لحظه مرگ هم لبخند بر لب بودی...حتی همون لحظه هم ناراحت از زحمت دیگران ...
هیچ گاه یادم نمیره زنی رو که بعد مرگت جلوی من رو گرفت گفت شما کی ایشون میشید....گفتم نوه....
گفت وقتی اومدم این شهر غریب غریب بودم ...تنها کسی که همیشه بهم سر میزد که تنها نمونم مادر بزرگت بود....
بغضم ترکید! ....
وخیلی چیزهای دیگری که ....شاید بهتره بیان نشه.... گاهی دلم خیلی برای اغوشت تنگه...خیلی.....
دیگه نه خونه صفایی داره ...نه شهر....نه خاطره هام....که جز دلتنگی چیزی ندارند....
پی نوشت:با دیدن فید نسیم یاد مادر بزرگم افتادم وقتی اینو مینوشتم از وسطای متن یادم اومد که سالگرد مادربزرگمه وناخود اگاه با هم تلاقی خورد.......
کلمات کلیدی:
یا رئوف
یا رئوف
یارئوف
گوله گوله اشک
یا رئوف
یا رئوف
یا رئوف
تکه تکه قلب
یا رئوف
یا رئوف
یا رئوف
ذره ذره تب
یا رئوف
یا رئوف
یا رئوف
تشنه تشنه لب
یا رئوف
یا رئوف
یا رئوف
روح خسته ای غرق تاب وتب
یا رئوف
یا رئوف
یا رئوف
داغ یک نگاه ، غرق در گناه
کی کنیم نگاه حاجتم روا...
من شوم رها ..من رها رها
من رها رها
من رها رها
ریز نوشت: یا رئوف باز دلم شکست......تو کی کنیم نگاه :((
یه توضیح کوچیک: ذکر گفتین سر سجاده جوری که دلت بخواد از حلقت بزنه بیرون......تب کنی...عرق کنی...دنیا جای تحمل نیست:((
کلمات کلیدی:
یا لطیف
من به قلب شکسته کی قسم بخورم.....
زیباترین چشم چشمیه که به گناه باز نشده... ویه مرحله ازون پایینتر چشم توّابی که گریانه از گناه....
به این قسم توجه نکنید..هذیون میگم....
کلمات کلیدی:
یا لطیف
یادته روزی که گوشهات صدای خورده شدن روحت را میشنید ...
یادته وقتی قدم بر میداشتی حس میکردی داری فرو میری
یادت میاد اون روزا صدای شکسته شدن قلبت ،روحت،وجودت، رنگ پریدت رو توجیه میکرد....
اون روزایی که با عمق وجودت آویزون خدا میشدی .....
آویزون!!!
چیه ؟ خب دلم میخواد اینجوری بنویسم..خدای خودمه مگه بده ؟؟؟این همه آویزون اینو اون میشند ..هنوز نفهمیدن فقط ینفره که هیچ وقت تو سرشون نمیزنه.....
یادمه وقتی یه دست لطیفی دونه دونه خرده های قلب وروحم رو کنار هم میذاشت ...
یادمه وقتی صدای شکسته شدنم رو با گوشهام شنیدم فقط دستهامو دراز کردم تا بغلم کنه.....
یادمه وقتی گوله گوله اشک میریختم اون بود که قلبم رو نوازش میکرد.....
راست میگفت که تو قلب های شکسته جا داره........
من اینو با تمام وجودم لمس کردم ،چشیدم....
ولی بندگی نکردم!!!!
چه زود فراموش میشه ...
چه زود فراموش میشه!!
والعاقبة للمتقین..................................
پینوشت: آویزون یعنی گیر دادن ولکن نبودن..پافشاری کردن..التماس کردن
کلمات کلیدی:
هوالمصور
نقّاش وجود این همه صورت که به پرداخت تا نقش به بینی و مصوّر بپرستی
کلمات کلیدی: نقاشی وطراحی هایم .........